نمی دانم چه سرنوشتی خواهم داشت چگونه خواهم مرد و چه تعدادی بر مزارم خواهند گریست.اما مرگ با عزت را دوست دارم.مرگی که با رفتنم نام نیکی از من به یادگار بماند و برای رفتنم همگان افسوس بخورند.
نمی دانم مردم درباره من چگونه می اندیشند و چه قضاوتی می نمایند.
نمی دانم او که عاشقش بودم چه می کند.او که رسم وفاداری به جا نیاورد و درکی از عشق نداشت.من او را بخشیده ام گرچه او هیچ گناهی نداشت.من هم گناهی نداشتم.انگار رسم دنیا این است که عاشقان بهم نمی رسند.بی تفاوتی او و اینکه چقدرراحت دلی را شکست و به عهدش وفا نکرد عذابم می دهد.او که احساساتم را به بازی گرفت و رویاهایم را به کابوس های شبانه مبدل ساخت.
زندگی می کنم اما دلم شکسته و روحم خراش برداشته است.عاشق هستم اما به هر که دل بستم دل شکست انگار که جز دل شکستن چیز دیگر بلد نیستند.
می نویسم و به رویاهایم می اندیشم و به ستارگانی که تنها دل خوشی شبانه تنهایی ام هستند می نگرم.انگار باز هم باید به دنبال گمشده ام باشم.گمشده ای که نمی شناسمش.
نظرات شما عزیزان: